کد مطلب:313646 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:176

توسل به قمر بنی هاشم برای حفظ استقلال کشور
مطلب دوم: ماجرای زیر مربوط به زمانی است كه دمكراتها بر آذربایجان مسلط شدند، آذربایجان ایران را از حكومت مركزی جدا نمودند، دولت جمهوری آذربایجان را تشكیل دادند، تبریز مركز آنان گشت، و پیشه وری - صدر آن دولت - از تدریس



[ صفحه 475]



و نوشتن لغت فارسی در مدارس و دوائر جلوگیری كرد و زبان آذری را زبان رسمی حكومت جدید قرار داد. ولی البته هنوز مرزها و حدود معین نشده بود.

آن زمان من در اردبیل محصل بودم. به قصد ادامه ی تحصیل در حوزه ی علمیه ی قم، تصمیم گرفتم از اردبیل خارج شده به تهران و سپس به قم بروم. ماشین گرفته به طرف تهران حركت كردیم. بین شهرستان میانه و زنجان راهها بسته بود و دمكراتها مانع عبور ماشینهایی می شدند كه از طرف آذربایجان به تهران می رفت. فقط به بعضی از افراد مانند پیرزنها و مریضها اجازه ی عبور داده می شد. ما خواستیم برگردیم، یك درجه دار ارتش آذربایجان، كه همراه ما بود، مرا شناخت و نزد یك سروان آذری (كه گویا او هم با ما همشهری بود) برد و به وی گفت: این آقا، فرزند مرحوم آقای سید تقی [1] مجتهد است و می خواهد برای تحصیل برود، به او اجازه بدهید كه از مرز حكومت آذربایجان عبور بكند.

گفت: صدور اجازه دست ما نیست. سپس اسم یك شخصی را ذكر كرده و ما را نزد او برد و گفت: این آقا، محصل علوم دینی است و می خواهد برای تحصیل به قم برود.

آن شخص، كه از قد و قامت و حتی لهجه اش معلوم بود از افراد آذربایجان شوروی است، گفت: نمی شود اجازه داد، چون اینها جوانند و نمی فهمند و ایشان را در قم بر ضد ما پرورش می دهند. من متأثر شدم و مأیوسانه به زادگاه خویش - اردبیل - برگشته و در مساجد آبا و اجدادی خودمان مشغول اقامه ی نماز شدم، ولی هر روز وضع بدتر از روز دیگر می شد. سربازها را لخت به حمام می بردند و مردم را از تعزیه داری و اطعام و احسان و كمك به مساجد و تكیه ها منع می كردند و پول های جمع شده را برای تأمین مخارج جلسات و اجتماعات خودشان می خواستند.



[ صفحه 476]



تصادفا مسجد جمعه، كه یكی از مساجد قدیمی و از جمله آثار باستانی شهر اردبیل می باشد، عالم نداشت و چند نفر از توده ایهای متنفذ نیز كه در آن محله بودند از روضه خوانی و نماز ممانعت می كردند. لذا جمعی از ریش سفیدان محل، برای اقامه ی نماز مرا به آن مسجد بردند كه طرف صبح نیز در آن روضه گذاشته بودند. من برای نماز به آن مسجد می رفتم و چون تهدید می شدم می خواستم نروم ولی مؤمنین به من قوت قلب دادند و مانع انصراف من از اقامه ی جماعت در مسجد مزبور بودند. از سوی مخالفین انواع و اقسام اذیتها صورت می گرفت و البته، به ملاحظه ی موقعیت آبا و اجدادی و نفوذ عشیره ای ما، ممانعت علنی از رفتن ما به مسجد نمی شد. باری، یك روز بعد از نماز صبح روضه خوان نیامد و بعدا معلوم شد كه وی را تهدید كرده بوده اند.

در مسجد مرحوم صاحب زمانی، بالای قسمتی كه طشتهای آب را در ایام محرم در آنجا قرار می دهند، عكس حضرت عباس علیه السلام و شمایل آن حضرت را كه نمایانگر ضربه ی وارده به سر مبارك ایشان بود، زده اند. البته شمایل مزبور پشت پرده قرار دارد و پرده ی روی آن را فقط در شبهای عاشورا، زمانی كه دسته های مهمی از محله های مختلف شهر با تشریفات خاص برای تعزیه داری به آن مسجد می آیند، كنار می زنند، و شور احساسات عزاداران با دیدن شمایل به حدی تشدید می شود كه چندین نفر از كثرت گریه به حال غش و اغما می افتند.

خلاصه چون روضه خوان در آن روز نیامد، مردم حدس زدند كه توده ایها مانع آمدن وی شده اند. برخی از آنها رو به قبله نشستند و من هم در جلو آنها قرار گرفتم (مثل حالت نماز جماعت). یكی از پیرمردان به نام كربلایی ابراهیم علاف، كه از معمرین شهر ولی فردی بانشاط بود و محاسن بلند و سفید و قیافه ای نورانی داشت و از مریدها و از مقلدین مرحوم ابوی بود، مردم را دعوت نمود كه برای نابودی دشمنان اسلام و شعائر مذهبی، و محو دشمنان استقلال مملكت متوسل به حضرت عباس علیه السلام شوند و آنگاه خود عوض روضه خوان پرده را از روی شمایل حضرت عباس علیه السلام بالا زد.

با ظهور شمایل منسوب به حضرت، و نگاه مردم به آن، دل ها، یادآور مصائب حضرت گردید و جمعی از كثرت بكا از حال رفتند. من چون دیدم مردم دارند از حال می روند و شاید بعضی از مؤمنین، به علت شدت گریه و ناله، دچار آسیبی گردند، برخاستم و پرده را پایین آوردم. به هر حال، مردم بعد از مدتی گریه با التماس دعا از



[ صفحه 477]



یكدیگر متفرق شدند. خوشبختانه، چون طرف صبح بود، مأموران توده ای نبودند و در نتیجه مشكلی پیش نیامد.

روز بعد، بعد از اقامه ی نماز صبح، جماعتی از مؤمنین نتیجه ی توسل پرشور آن روز را، كه در خواب دیده بودند، به من اظهار كردند. خوابها متعدد ولی شبیه هم بود و همگی نوید نزدیكی فرج و نابودی توده ایها را می داد. دو نفر از حاضرین در توسل، كه یكی شان همان پیرمرد كربلایی ابراهیم علاف بود و دیگری حاج مؤمن بقال نام داشت، گفتند: ما در خواب دیدیم قشون دشمن شهرها را محاصره كرده و مردم شدیدا مضطرب و گریان و حیرانند. در این وقت شخصی نورانی، كه بر اسب سفیدی سوار بوده و شمشیری بران در دست داشت ظاهر شد. پرسیدیم این شخص كیست؟ گفتند: او قمر بنی هاشم علیه السلام است، و ما خوشحال شدیم. حضرت بر لشگر اعدا حمله برد و آنها فرار كردند و ایشان هم به تعقیب آنها پرداخت. تا اینكه آنها از كوه های نمن (كه تقریبا حدود مرزی آذربایجان است) به داخل شهر خودشان گریختند و حضرت پرچمی را كه در دست دیگر داشت، بر بالای كوه های آنجا نصب كرد و از چشمها غائب شد.

همه ی مردم از شنیدن این خواب از آن چند نفر مؤمن امین خوشحال شدند و اطمینان پیدا كردند كه توسل آنها مورد توجه واقع شده است.

پس از آن نیز زیاد طول نكشید كه پیشه وری و سران دمكرات به كشور شوروی سابق فرار كردند و مملكت ما از اشغال عوامل روسیه نجات یافت.


[1] آيت الحق سيد محمدتقي از فقهاي قرن اخير در اردبيل است. پدرش سيد مرتضي از فقها و دانشمندان اماميه بود كه در حدود سال 1282 هجري قمري در نجف به دنيا آمد و هنوز كودك بود كه پدر وي به زادگاهش خلخال برگشت و پس از چندي قصد توطن در اردبيل كرد. وفات او در آخرين شب ذيقعده ي سال 1361 هجري قمري، كه مصادف با شهادت امام محمدتقي جوادالائمه عليه السلام بود، رخ داد و در مجاورت مسجد جمعه به خاك سپرده شد (نقل از جلد سوم اردبيل در گذرگاه تاريخ: صفحه ي 355).